مرجان زارع - سفر خیلی خوب است. همه سفر را دوست دارند، بهویژه اگر پیادهروی اربعین باشد. مینا و معین هم قرار بود همراه پدرومادرشان بروند سفر.
معین و مینا باعجله وسایلشان را گذاشتند داخل کولهپشتیهایشان. معین دوید و از داخل کمدش بیست تا بسته مدادرنگی آورد و رو به مادرش گفت: «اینها را هم باید ببرم.»
مینا با تعجب پرسید: «این همه مداد از کجا؟ مگر چقدر میخواهی نقاشی بکشی؟! » معین لبخندی زد و جواب داد: «اینها که برای خودم نیست؛ هدیه است.
همهی بچههای محله وقتی خبردار شدند دارم میروم کربلا، این هدیهها را دادند از طرف بچههای ایرانی به بچههای عراقی. من هم میخواهم اینها را به بچههای عراقی بدهم.»
مینا سری تکان داد و لبخندزنان گفت: «وای! باریکا...! چه کار خوبی میکنی.» خیلی طول نکشید که همه وسایلشان را جمع کردند و با هم راه افتادند سمت پایانهی اتوبوسها. آنجا شلوغتر از همیشه بود.
برایشان جالب بود. خیلیهای دیگر هم مانند آنها میخواستند بروند پیادهروی اربعین و قرار بود مثل آنها تا مرز با اتوبوس بروند. داخل اتوبوس هم همهاش حرف از زیارت کربلا و زیبایی مسیر پیادهروی بود.
همه ذوقزده بودند؛ بیشتر از همه، بچهها. تقریبا از عصر تا صبح روز بعد در راه بودند. وقتی رسیدند، مدارکشان را نشان دادند و پس از مدتی از مرز رد شدند. واقعا پیادهروی اینهمه عاشق امامحسین(ع)، دیدنی بود.
یکعالمه زائر کوچک و بزرگ دیگر هم همراهشان بودند. معین و مینا چندتا دوست پیدا کردند. بعد هم همه دستهجمعی راه افتادند. مسیر پر بود از بچههای عراقی که با شربت و خوراکیهای مختلف از زوار کربلا پذیرایی میکردند.
مینا و معین گاهی کنار بچههای ایستگاههای استقبال از مسافران کربلا میایستادند و شربت میخوردند، زیرا هوا حسابی گرم بود. داخل یک «موکب»، یکی از بچههای عراقی به آنها یاد داد چطوری به عربی سلام کنند.
یکی هم یادشان داد «بفرمایید» به عربی چه میشود. معین و مینا از اینکه از آن پسربچه کلمات عربی را یاد گرفته بودند، خوشحال بودند. معین به بچهها از بستههای مدادرنگی که آورده بود، هدیه داد.
مینا هم دلش میخواست چیزی هدیه بدهد، اما چیزی نداشت.
فقط عروسک خرگوش سفیدبرفیاش همراهش بود که خیلی هم دوستش داشت؛ اما وقتی چشمش به دختربچهای عراقی افتاد که همسن خودشان بود و آنطرفتر داشت به بقیه خرما تعارف میکرد، فکری به سرش زد.
جلو رفت و با لبخند خرگوش سفیدبرفی را به دختر داد و گفت: «تفضل!» به عربی یعنی بفرما. دختر خیلی خوشحال شد و سینی خرما را به طرفش تعارف کرد.
مینا خوشحال بود، برگشت و به معین نگاه کرد و گفت: «حرف مرا فهمید.» مامان که داشت همهچیز را میدید و حرفهای مینا را میشنید، لبخندی زد و گفت: «حتما دخترم.»
بعد هم گوشیاش را درآورد و گفت: «بد نیست همه کنار هم بایستید تا من یک عکس قشنگ یادگاری هم از شما بگیرم.» مینا ، معین و چندتا بچهی زائر دیگر سریع کنار بچههای عراقی ایستادند و همه با هم لبخند زدند.
توی عکس همه خیلی قشنگ افتادند. مینا و معین همینطور که ایستاده بودند تا مامان عکس بگیرد، به بقیهی سفر فکر میکردند. خیلی راه نمانده بود برسند به کربلا.
دلشان میخواست زودتر حرم را ببینند. دلشان میخواست به آقا امامحسین(ع) سلام کنند. ایستاده بودند و به مامان نگاه میکردند و لبخند میزدند و در دلشان میگفتند: «سلام کربلا، سلام امامحسین(ع) مهربان، ما داریم میآییم.»